جدول جو
جدول جو

معنی صاحب منظر - جستجوی لغت در جدول جو

صاحب منظر
خوشروی، باریک بین آن که دارای منظر نیکوست خوش صورت، باریک بین روشندل آگاه بصیر با هوش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صاحب نظر
تصویر صاحب نظر
کسی که دارای نظر و رای صائب است، آگاه، بینا، باریک بین، عارف، بلندنظر، بلندهمت، کسی که جمال و زیبایی را دوست دارد و با نظری پاک از مشاهدۀ آن لذت می برد، برای مثال هرکسی را نتوان گفت که صاحب نظر است / عشق بازی دگر و نفس پرستی دگر است (سعدی۲ - ۳۴۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاحب هنر
تصویر صاحب هنر
هنرمند، هنرور، برای مثال اگر هست مرد از هنر بهره ور / هنر خود بگوید نه صاحب هنر (سعدی۱ - ۱۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاحب منصب
تصویر صاحب منصب
دارای منصب و شغل عالی، کسی که دارای رتبه و مقام دولتی، کشوری یا لشکری باشد، در امور نظامی افسر ارتش از ستوان سوم به بالا
فرهنگ فارسی عمید
(سَ مَ ظَ)
ابر مانند. همچون پارۀ ابر در سپیدی: روزی صیادان پیلی وحشی گرفتند... بادحرکت، آتش سرعت، کوه پیکر، سحاب منظر. (سندبادنامه ص 56)
لغت نامه دهخدا
(حِ نَ ظَ)
صفت صاحب نظر. رجوع به صاحب نظر شود:
گفتم که کنم توبه ز صاحب نظری
باشد که بلای عشق گردد سپری.
سعدی.
سعدیا گر نتوانی که کم خود گیری
سر خود گیر که صاحب نظری کار تو نیست.
سعدی.
منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شیوۀ صاحب نظری بود.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(حِ هَُ نَ)
هنرمند. هنرور. دارای هنر:
بی هنر را دیدن صاحب هنر
نیش بر دل میزند چون کژدمی.
سعدی.
اگر هست مرد از هنر بهره ور
هنر خود بگوید نه صاحب هنر.
سعدی.
زبان در دهان ای خردمند چیست
کلید در گنج صاحب هنر.
سعدی.
ورجوع به هنر شود
لغت نامه دهخدا
(حِ نَ ظَ)
باریک بین. روشندل. آگاه. بینا. دیده ور. بصیر. باهوش. آنکه به چشم دل در کارها نگرد:
نیست بر مردم صاحب نظر
خدمتی از عهد پسندیده تر.
نظامی.
پادشاهی بود و او را سه پسر
هر سه صاحب فطنت و صاحب نظر.
مولوی.
پس دو چشم روشن ای صاحب نظر
بهتر از صد مادر است و صد پدر.
مولوی.
مرغ جایی که علف بیند و چیندگردد
مرد صاحب نظر آنجا که کرم بیند و جود.
سعدی.
آن نه صاحب نظر بود که کند
از چنین روی در بروی فراز.
سعدی.
وصل خورشید به شب پرّۀ اعمی نرسد
که در این آینه صاحب نظران حیرانند.
حافظ.
دوستان عیب من بیدل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحب نظری میجویم.
حافظ.
بنمای به صاحب نظران گوهر خود را
عیسی نتوان گشت به تصدیق خری چند.
صائب.
، جمال پرست. آنکه از نظر به جمال خوبان لذت گیرد بی نظر ریبه:
گروهی نشینند با خوش پسر
که ما پاکبازیم و صاحب نظر.
سعدی.
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظراست
عشق بازی دگر ونفس پرستی دگر است.
سعدی.
سهل بود آنکه به شمشیر عتابم میکشت
قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود.
سعدی.
میان عاشقان صاحب نظر نیست
که خاطر پیش منظوری ندارد.
سعدی.
هر کس به تعلقی گرفتار
صاحب نظران به روی منظور.
سعدی.
گوشۀ چشم رضائی به منت باز نشد
این چنین عزت صاحب نظران میداری.
حافظ.
در خیال اینهمه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد.
حافظ.
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست.
حافظ.
، عارف:
بفرمود صاحب نظر بنده را
که خشنود کن مرد درمنده را.
سعدی.
که صاحب نظر بود و درویش دوست
هر آن کاین دو دارد ملک صالح اوست.
سعدی.
، بلندهمت. عالی طبع. ضد تنگ نظر:
کوته نظران را نبود جز غم خویش
صاحب نظران را غم بیگانه و خویش.
سعدی.
نظر آنانکه نکردند بدین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حِ مَ زِ)
خانه خدا. میزبان: و آن عزیز صاحب منزل طعامی ساخته بود. (انیس الطالبین)
لغت نامه دهخدا
(حِ مَ صِ / صَ)
افسر ارتش از ستوان سوم به بالا. رجوع به افسر شود، پایه ور، کسی که رتبه و مقامی دارد
لغت نامه دهخدا
افسر پایور افسر شهربانی کسی که دارای رتبه و مقامی دولتی باشد (اعم از کشوری و لشکری) : منظر انیق و وجه جمیل در هیبت و حشمت صاحب منصب بیفزاید، کسی که دارای درجه و منصب نظامی باشد افسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب نظری
تصویر صاحب نظری
حالت و کیفیت صاحب نظر
فرهنگ لغت هوشیار
روشن بین، کیشدان آن در امر یا اموری دارای نظر صایب است، دیندار متدین، عارف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحبنظر
تصویر صاحبنظر
روشندل، آگاه، بینا، باهوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب منصب
تصویر صاحب منصب
کسی که دارای رتبه و مقامی دولتی باشد (اعم از کشوری و لشکری)، افسر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صاحب نظر
تصویر صاحب نظر
آن که در امر یا اموری دارای نظر صایب است، دیندار، متدین، عارف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صاحب نظر
تصویر صاحب نظر
کاردان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از صاحبنظر
تصویر صاحبنظر
کارشناس، کاردان
فرهنگ واژه فارسی سره
افسر، بلندمقام، عالی رتبه، عالی مقام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تیزرای، خردمند، خوش فکر، درست اندیشه، صایب رای
فرهنگ واژه مترادف متضاد